HENTAI :: SUKUKU
توی این سناریو چویا جان دختر تشریف دارن.
دازای و چویا از یه ماموریت سخت برگشته بودن و حسابی خسته بودن ، چویا کا رفت تو اتاقش و روی تخت دراز کشید ولی دازای رفت سمت بار...
وارد بار شد و به انگو و اوداساکو سلام کرد و گفت : سلام پسرا
انگو : بازم دیر کردی دازای
دازای نشست روی صندلی و یه ویسکی ۱۰۰٪ سفارش داد و گفت : امروز میخوام مست کنم.
انگو : از الان گفته باشم من جمعت نمیکنم !
اوداساکو : مشکلی نداره راحت باش.
انگو : اوداساکو جدی میگی ؟
اوداساکو به انگو نگاه کرد و گفت : مشکلش چیه ؟
بعد از مست کردن ::
اوداساکو دازای رو برد سمت اتاقش و در اتاقش رو با کیلید دازای باز کرد و دازای رو برد داخل...
(دازای و چویا هم اتاقی هستن و تختاشون کنار همه) دازای دراز کشید روی تخت و اوداساکو رفت چند دقیقه بعد دازای به تخت چویا نگاه کرد... چویا خوابیده بود. دازای رفت سمت تخت چویا و دستش رو برد زیر دامن چویا و دستش رو گذاشت روی رونش و مالشش داد.
چویا کم کم بیدار شد و دازای رو دید گفت : اهای ! داری چه غلطی میکنی ؟!
دازای خودش رو انداخت روی چویا و سرش رو توی گردنش فرو کرد و گفت : چویا... میشه منو بغل کنی ؟
چویا : داری برای خودت چی میگی ؟!
دازای صدایی ازش در نیومد چویا فکر کرد که خوابش برده باشه و رفت کنار نشست و از کشوی زیر تخت لباساش رو در اورد دازای پشت به چویا روی تخت خوابیده بود پس چویا با خیال راحت لباساش رو در اورد ولی همین که ش!و!ر!ت و س!و!ت!ی!نش رو در اورد و کامل ل!خ!ت شد یکی از پشت بغلش کرد و بله اون دازای بود. چویا سرخ شد و گفت : ت.. تو مگه خواب نبودی ؟؟؟؟
دازای دستش رو از روی زانو چویا تا روی رونش کشید و گفت : خیلی احمقی که فکر کردی من خوابم...
چویا کاملا سرخ بود و اندتمش باعث میشد برای دازای خواستنی تر بشه دازای چویا رو انداخت رو تخت و شروع کرد به بوسیدنش...
چویا : هوم ! ...اومممم.. ن.. نکن !
دازای لباساش رو در اورد و گفت : نگران نباش من بکن خوبیم.
(خودم دارم سر این قسمت بکن خوبیم جر میخورم از خنده)
دازای دستش رو برد پایین و پایین تنه چویا (خجالت میکشم اسمشو بگم) رو گرفت توی دستش و میمالید...
چویا : آههههه... نکن..... لط..فا !
دازای دوباره شروع کرد به بوسیدن چویا و چویا همش تقلا میکرد...
بعد از اینکه چویا نفس کم اورد ازش جدا شد و رفت سمت نیپلای (نوک سینه) چویا یکیش رو میخورد و اون یکی رو نیشگون میگرفت...
چویا مدام ناله میکرد و این کار دازای رو ت!ح!ر!ی!ک میکرد بعد ۵ دقیقه ۲ از انگشتاش رو وارد چویا کرد که : اخ... دازای.. لعنت بهت... هوم......
دازای برگش بالا و گردن و ترقوه های چویا رو کبود و بنفش کرد...
چویا : دازای... بسه... آی !
دازای انگشت سوم رو وارد کرد که چویا جیغ زد.. (دازای انگشتای کشیده ای داره)
دازای وقتی انگشتاش رو در اورد خون کمی روی انگشتش دید و با دیدن اون خون نیشخندی زد د!ی!کش رو وارد چویا کرد و بدون اینکه صبر کنه شروع کرد به تلنبه زدن...
چویا : اخ.. اهههههه.... اوم.. دا.. دازای.. لطفا.. اروم !
دازای سریع تر و محکم تر تلنبه زد که چویا جیغ زد و از زیر پاش خون باکرگیش در اومد و روی تخت پخش شد بعد حدود ۲ ساعت از هوش رفت....
دازای : چه زود خسته شدی...
چویا رو گذاشت روی اون یکی تخت و ملافه رو گذاشت تا شسته بشه.. بعد خودش اومد و با همون بدنای برهنه تا صبح کنار هم خوابیدن.........
صبح ::
ویو :: چویا
با دل درد خیلی بدی از خواب بیدار شدم چشمام رو که باز کردم دیدم لخت بودم به سمت راستم که نگاه کردم دازای رو دیدم که کنارم لخت خواب بود... وایسا... نه.. امکان نداره نه دازای همچین کاری نمیکنی...
دازای : بیدار شدی مامی ؟
چویا : مردک دراز باهام چه غلطی کردی ؟!
دازای : یعنی چیزی از دیشب یادت نمیاد ؟
یچیزایی یادم بود ولی بعدش بیهوش شدم اومد بلند شم که با مخ خوردم زمین...
دازای : اخی خوبی مامی ؟
چویا : اره... و انقدر بهم نگو مامی !
دازای : باشه مامی
چویا : یا بهم میگی چوچو یا میگی کوتوله یا هویج الانم مامی ای خدا !
اومد پایین تخت و بلندم کرد خواستم بزنمش ولی از شدت درد دلم نمیتونستم تکون بخورم گفت : بیا بریم حموم.
رفت سمت حموم اثلا دلم نمیخااد تو حموم باهاش باشم.
چویا : من با تو نمیام حموم !
دازای وان رو پر کرد و من رو گذاشت تو وان و خودش هم اومد کنارم و بغلم کرد دلم میخواست جیغ بزنم...
دازای : ممنون مامی... دیشب واقعا بهم خوش گذشت.
سرخ شدم و گفتم : خوا.. خواهش میکنم...
تامام !!!!! 😁
دازای و چویا از یه ماموریت سخت برگشته بودن و حسابی خسته بودن ، چویا کا رفت تو اتاقش و روی تخت دراز کشید ولی دازای رفت سمت بار...
وارد بار شد و به انگو و اوداساکو سلام کرد و گفت : سلام پسرا
انگو : بازم دیر کردی دازای
دازای نشست روی صندلی و یه ویسکی ۱۰۰٪ سفارش داد و گفت : امروز میخوام مست کنم.
انگو : از الان گفته باشم من جمعت نمیکنم !
اوداساکو : مشکلی نداره راحت باش.
انگو : اوداساکو جدی میگی ؟
اوداساکو به انگو نگاه کرد و گفت : مشکلش چیه ؟
بعد از مست کردن ::
اوداساکو دازای رو برد سمت اتاقش و در اتاقش رو با کیلید دازای باز کرد و دازای رو برد داخل...
(دازای و چویا هم اتاقی هستن و تختاشون کنار همه) دازای دراز کشید روی تخت و اوداساکو رفت چند دقیقه بعد دازای به تخت چویا نگاه کرد... چویا خوابیده بود. دازای رفت سمت تخت چویا و دستش رو برد زیر دامن چویا و دستش رو گذاشت روی رونش و مالشش داد.
چویا کم کم بیدار شد و دازای رو دید گفت : اهای ! داری چه غلطی میکنی ؟!
دازای خودش رو انداخت روی چویا و سرش رو توی گردنش فرو کرد و گفت : چویا... میشه منو بغل کنی ؟
چویا : داری برای خودت چی میگی ؟!
دازای صدایی ازش در نیومد چویا فکر کرد که خوابش برده باشه و رفت کنار نشست و از کشوی زیر تخت لباساش رو در اورد دازای پشت به چویا روی تخت خوابیده بود پس چویا با خیال راحت لباساش رو در اورد ولی همین که ش!و!ر!ت و س!و!ت!ی!نش رو در اورد و کامل ل!خ!ت شد یکی از پشت بغلش کرد و بله اون دازای بود. چویا سرخ شد و گفت : ت.. تو مگه خواب نبودی ؟؟؟؟
دازای دستش رو از روی زانو چویا تا روی رونش کشید و گفت : خیلی احمقی که فکر کردی من خوابم...
چویا کاملا سرخ بود و اندتمش باعث میشد برای دازای خواستنی تر بشه دازای چویا رو انداخت رو تخت و شروع کرد به بوسیدنش...
چویا : هوم ! ...اومممم.. ن.. نکن !
دازای لباساش رو در اورد و گفت : نگران نباش من بکن خوبیم.
(خودم دارم سر این قسمت بکن خوبیم جر میخورم از خنده)
دازای دستش رو برد پایین و پایین تنه چویا (خجالت میکشم اسمشو بگم) رو گرفت توی دستش و میمالید...
چویا : آههههه... نکن..... لط..فا !
دازای دوباره شروع کرد به بوسیدن چویا و چویا همش تقلا میکرد...
بعد از اینکه چویا نفس کم اورد ازش جدا شد و رفت سمت نیپلای (نوک سینه) چویا یکیش رو میخورد و اون یکی رو نیشگون میگرفت...
چویا مدام ناله میکرد و این کار دازای رو ت!ح!ر!ی!ک میکرد بعد ۵ دقیقه ۲ از انگشتاش رو وارد چویا کرد که : اخ... دازای.. لعنت بهت... هوم......
دازای برگش بالا و گردن و ترقوه های چویا رو کبود و بنفش کرد...
چویا : دازای... بسه... آی !
دازای انگشت سوم رو وارد کرد که چویا جیغ زد.. (دازای انگشتای کشیده ای داره)
دازای وقتی انگشتاش رو در اورد خون کمی روی انگشتش دید و با دیدن اون خون نیشخندی زد د!ی!کش رو وارد چویا کرد و بدون اینکه صبر کنه شروع کرد به تلنبه زدن...
چویا : اخ.. اهههههه.... اوم.. دا.. دازای.. لطفا.. اروم !
دازای سریع تر و محکم تر تلنبه زد که چویا جیغ زد و از زیر پاش خون باکرگیش در اومد و روی تخت پخش شد بعد حدود ۲ ساعت از هوش رفت....
دازای : چه زود خسته شدی...
چویا رو گذاشت روی اون یکی تخت و ملافه رو گذاشت تا شسته بشه.. بعد خودش اومد و با همون بدنای برهنه تا صبح کنار هم خوابیدن.........
صبح ::
ویو :: چویا
با دل درد خیلی بدی از خواب بیدار شدم چشمام رو که باز کردم دیدم لخت بودم به سمت راستم که نگاه کردم دازای رو دیدم که کنارم لخت خواب بود... وایسا... نه.. امکان نداره نه دازای همچین کاری نمیکنی...
دازای : بیدار شدی مامی ؟
چویا : مردک دراز باهام چه غلطی کردی ؟!
دازای : یعنی چیزی از دیشب یادت نمیاد ؟
یچیزایی یادم بود ولی بعدش بیهوش شدم اومد بلند شم که با مخ خوردم زمین...
دازای : اخی خوبی مامی ؟
چویا : اره... و انقدر بهم نگو مامی !
دازای : باشه مامی
چویا : یا بهم میگی چوچو یا میگی کوتوله یا هویج الانم مامی ای خدا !
اومد پایین تخت و بلندم کرد خواستم بزنمش ولی از شدت درد دلم نمیتونستم تکون بخورم گفت : بیا بریم حموم.
رفت سمت حموم اثلا دلم نمیخااد تو حموم باهاش باشم.
چویا : من با تو نمیام حموم !
دازای وان رو پر کرد و من رو گذاشت تو وان و خودش هم اومد کنارم و بغلم کرد دلم میخواست جیغ بزنم...
دازای : ممنون مامی... دیشب واقعا بهم خوش گذشت.
سرخ شدم و گفتم : خوا.. خواهش میکنم...
تامام !!!!! 😁
- ۲۷.۷k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط